عکس قدیمی

موهاش کوتاه و بهم ریخته، صورتش لاغر و نگاهش گیج و امیدوار به آینده - و به من - بود. کاش میشد دست این پسرک سیزده ساله رو بگیرمو ببرمش یه گوشه، آروم و شمرده - یه جوری که به دلش بشینه - بهش بگم: " منو ببخش! من به رویاهات عمل نکردم."

توی دنیا عقل زیاد هست، پزشک زیاد هست، عشق و عیش و پول و درد و ترس و داستان و وبلاگ هم زیاد هست، اما ازین حسی که هومن بیست و هفت ساله موقع قدم زدن زیر اولین برف سال هشتاد و دو تهران داره فقط یه دونه هست...با هیچیم تاختش نمیزنم!

همیشه فکر میکردم باید یه جور دیگه باشم، نمیخواستم موفقیت رو از کسی التماس کنم، میخواستم واقعا برتر باشم. در مقابل فرمولهای رایج موفقیت هم خیلی مقاومت کردم. چند سال اخیر البته تغییر کردم. شاید من نتونستم اونیکه میخوام بشم یا شایدم خاصیت سنه که افتخار آدم به داشته هاش بیشتر از امیدش به نداشته هاش بشه. اینه که وقتی چند روز قبل چاپلوسانه چند تا مزخرف تحویل جناب سرهنگ مقتدر پادگان دادم و اونم با لبخند زردی جوابمو داد حس کردم که دارم پرچم سفید رو بالای سرم تکون میدم.