صدای موزیک بلهوسانه آلبوم خاطرات را ورق میزد. تصاویر جان گرفته و سپس در برابر دود سیگار محو و کمرنگ میشدند. بدنم لمس و گرم شده بود. لبخندها جذاب و آدمها همه ولنگار و سبکسر و دوست داشتنی بودند. در میان این هرج و مرج دلچسب عقربه ها منظم و موذیانه به دوران مهوع خود ادامه میدادند...
نظرات 27 + ارسال نظر
مریم جمعه 15 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 03:30 ب.ظ http://b4u.blogsky.com

جالب و خیال انگیز بود

پیمان جمعه 15 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 03:36 ب.ظ http://peyman59.blogsky.com

سلام
این اولین بار است به وبلاگ شما سر می زنم و خوشحالم با این وبلاگ آشنا شدم.
بیشتر نوشته های شما را خوندم. همه آنها جالب و زیبا بودند. من عاشق این سبک نوشته ها هستم.
موفق باشید.

ماری دوشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 07:54 ق.ظ

بعضی وقتا آرزو میکنم ایکاش میشد زمان را نگه داشت....اما بادر آوردن باتری ساعت فقط برای لحظاتی شادم....

[ بدون نام ] سه‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 07:17 ق.ظ

Nights in white satin
never reaching the end
letters I've written
never meaning to send

بابک سه‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 03:49 ب.ظ http://babak-n.blogsky.com

بعضی وقتا فکر میکنم کی این مرض گذشته گرایی ما خوب میشه؟ شاید فقط وقتی به گذشته برگردیم.

تیغ ماهی چهارشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 07:48 ب.ظ http://www.tighmahi.blogspot.com

آن عقربه های لعنتی ...

ندا شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 09:22 ق.ظ

کاوه چهارشنبه 3 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 09:50 ق.ظ

چطوری پسر؟ حداقل تو این یکی دو ماه باید از حرکت عقربه ها خوشحال باشی. خواستم بنویسم دلم برات تنگ شده دیدم همچین تنگم نشده. خوش باشی.

امیرحسین جمعه 12 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 07:51 ب.ظ

یه جورائی اگه این عقربه‌ها نگذرند ، دیگه آن گذشته‌ای که با آن حال میکنی درست نمیشود. پس بگذار عقربه‌ها کار خودشان را بکنند و تو هم کار خودت را بکن . فقط یادت باشد که در بدترین شرایط بهترین امکان را جستجو کن.

نگار شنبه 20 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 02:05 ب.ظ http://rima-34.persianblog.com

وقتی دبستان می رفتم ساعت دیواریمون درست روبروی تخت دو ظبقه ای بود که من رو طبقه دومش می خوابیدم .
هر روز صبح جمله ای که از ذهنم می گذشت این بود که :
ثانیه ها در گذرند و زمان هرگز متوقف نمی شود .
و هر روز که می گذره انگار مسابقه ی عقربه ها با هم سرعت بیشتری می گیره !!!

کوروش ضیابری سه‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 09:31 ب.ظ http://www.imaneemrooz.com

با درود...
از آنجایی که خودم نیز یک وبلاگنویسم، به خوبی درک می‌کنم که شما با تمام مشاغلی که دارید، وقت نمی‌کنید تمام نوشته‌های من را بخوانید ولی به هر حال با توجه به شناختی که از شما دارم و از نوشته‌هایتان برمی‌آید که برای خوانندگان و مخاطبان خودتان ارزش قائلید...
خیلی دوست داشتم بعد از اینکه مدتی است کارهای شما را در بلاگتان دنبال می‌کنم، نخستین پیام خودم را برایتان بگذارم.
کوروش ضیابری هستم، 14 ساله... ساکن استان گیلان و در کنار طبیعت به خاک سپرده شده و مرحوم رشت و آستارا و دریای به خواب رفته‌ی انزلی ... من به اقتضای شغل و پدر و مادرم که از روزنامه‌نگاران برجسته‌ی استان هستند و در گذشته از سران چپ استان نیز به شمار می‌رفتند، وارد کار فرهنگی شدم و از کودکی به جای اینکه دور و بر خودم، ماشین پلیس اسباب بازی و خانه‌های پلاستیکی ببینم، کاغذ و قلم و روزنامه دیدم.
نشریه‌ی ما از آنجا که پدرم مدتی مشاور وزارت ارشاد بود، تغییرات رویه داد و همگی این تغییرات را به حساب محافظه‌کاری ما گذاشتند که مگر نه این است که سنگ نیز در طول حیات خود تغییر شکل نمی‌دهد و مگر همین آقایان عماد باقی و محسن آرمین و اکبر گنجی اصلاح‌طلب فعلی با این همه ادعای آزادی‌خواهی نبودند که در اشغال سفارت امریکا شرکت کردند و خشم ریگان را برانگیختند و این همه تحریم متوجه ایران شد...
کاری نداریم، من با توجه به همه‌ی این مسایل در عرصه‌ی روزنامه‌نگاری پیشرفت کردم و مقامهایی از جمله بهترین خبرنگار و پژوهشگر را در سالهای اخیر در رشت کسب کردم. وارد عرصه‌ی کامپیوتر شدم و فعلا برای راهیابی به المپیاد جهانی طراحی وب فنلاند تلاش می‌کنم. مدرک ciw مدرکی است که در زمینه‌ی طراحی وب پس از 5 سال کسب کردم.
حاصل کارم در عرصه‌ی ترجمه و نویسندگی و کتابهایم را در سایت ایمان امروز گردآوری کردم...
اینها را اینجا ننوشتم که:
1- بگویم خیلی نابغه‌ام و می‌فهمم و خیلی خودم را دوست دارم.
2- بیایم و از تریبون وب شما کمی خودنمایی کنم و کسب شهرتی بیش
بلکه این پیام را گذاشتم که بگویم
1- کارهای شما را پیگیرانه دنبال می‌کنم و از آنها لذت می‌برم...
2- فضای کارهای شما، مرا یاد شعرهای محمد نوری می‌اندازد:
از دلاویزترین... روز جهان،
خاطره‌یی با من است...
خاطره‌یی با من است...
باز سحری بود و هنوز..
گوهر ما، به گیسوی شب آویخته بود...
من به دیدار سحر می‌رفتم..
3- خیلی خوشحال می‌شدم اگر مورد حمایت آدمهای مهم قرار می‌گرفتم.. کسی لینکی به من می‌داد، یا...
4- کارتان را ادامه دهید... واقعا دوست‌داشتنی می‌نویسید.
با تشکر

اشگان اشی شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 06:55 ب.ظ http://ashikombat.per

key up mikoni man sar mizanam vali up nemikoni bye see vu

پدرام منسون شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 02:07 ب.ظ http://panama-group.blogsky.com

وبلاگت خیلی قشنگه.
نوشته هات جالبه . تبادل لینک هم میکنمیم. به وبلاگ منم یه سری بزن http://panama-group.blogsky.com منتظر نظرت تو وبلاگم هستم.
تا بعد . بای بای
my yahoo!id : pedram_ap

ژینوس شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 06:12 ب.ظ http://hazyan.blogsky.com

فقط میتونم بگم واقعا قشنگ بود و جالب :)

حسام سه‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 02:29 ق.ظ http://biabargard.blogsky.com

سلام من هم میخوام برم orkut ولی هیچ کسی اونجا نمیشناسم. اگر تونستی کمکم کن

بهار خاموش سه‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 03:29 ب.ظ http://baharekhamoosh.persianblog.com

چرا دیگه نمی نویسید؟

گلناز شنبه 4 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 02:06 ق.ظ http://golehamishehbahar.persianblog.com

سلام....خوشحال میشم به منم سر بزنین

حنانه شنبه 9 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 05:37 ب.ظ

سبک نوشته هاتون گرم و زیباست.....

کودک ۱۸ ساله پنج‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 12:49 ق.ظ http://mortalkombat.blogsky.com

تنها بدی یک ساعت این است که اگرچه می تواند انسان را شیفته و واله ی خود کند اما عقربه های همیشه موذیانه به دوران مهوع خود ادامه می دهند...

مهدی پنج‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 07:16 ق.ظ http://www.tavakoli.blogsky.com

سلام
وبلاگ قشنگی داری.
اگه هفته ای یه بار به وبلاگ من سر بزنی خیلی خوبه!

مینی ژوپ جمعه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 03:11 ب.ظ http://minii.blogsky.com

خب حالا شما نمیخوای ادامه بدی !؟

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 12:31 ق.ظ

نطقت کور شده؟

دل شکسته جمعه 16 دی‌ماه سال 1384 ساعت 07:08 ب.ظ

رفتن بدون خداحافظی خیلی سخت کاش ما وقتی آلبوم خاطراتمون ورق می زدیم تصاویر جان گرفته با لبخند از ما جدا می شدند.

شیرین یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 04:37 ب.ظ http://samoooolik.com

دوست داشتم.... نوشته هات رو میگم .... دوست داشتم

ممزی سه‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 03:14 ق.ظ http://www.mamzi.com

گفتی میخوام دوباره بنویسم که. پس چی شد؟

نرگس شنبه 5 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:38 ق.ظ

خیلی خوبه ولی بهتر نیست یه خورده مودی تر باشی؟
من خیلی اتفاقی با سلیتتون آشنا شدو ولی خیلی خوشم اومد

[ بدون نام ] چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:10 ق.ظ

آه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد