صدای بم

خبرش رو میشنوم، نگران میشم، نکنه من رو بفرستند، اونجا سرده، جای خواب نیست، من نمیتونم تو چادر بخوابم، تو گرما و سکوت خونه باید کلی با خودم کلنجار برم تا خوابم ببره، تو چادر که دیگه تکلیفش معلومه...نمیفرستندم! هزار تومنیها رو تو دستم مچاله میکنمو میندازم تو صندوق، برای من بسه، نه؟ میرم تو خودمو سعی میکنم با تئوری قضیه رو حل کنم: به من ربطی نداره!، مگه من زمین رو تکونش دادم؟!، دو دقیقه گزارش تلویزیون همه فلسفم رو بهم میریزه. شب توی مهمانی در مورد لزوم استحکام ساختمانها و مدیریت بحران نظریه پردازی میکنم، نگاهم که پایین میفتد خطهای اتوی شلوارم رو میبینم که همدیگر رو قطع میکنند اما دستهام اصلا زیباتر از دستهای جسد توی تلویزیون نیست. بلند شدن صدای آهنگ "نازی جون" صحبتهام رو قطع میکنه. مشکل افکار مغشوش شبونم هم با یک خط حل میشه: "تا زنده ام قرار است که زندگی کنم!"