برای خشایار که خیلی دلم براش تنگ شده

از گپ زدن تو حیاط مدرسه موقع تعطیلی ناگهانی امتحانهای ثلث دوم تو موشک بارون سال ۶۶ تا کمودور ۶۴ ی که یه روزایی تمام زندگیمونو پر میکرد، از نیمکت آخر کلاس و درسهایی که هیچوقت گوش نکردیم تا فرودگاه مهرآباد سال ۷۹، خشایار و حرفاش یه جوری قاطی همه خاطره های من هست. این جور حرفا تکرارین،‌ میدونم، اما نه برای من، چون من با اینا زندگی میکنم اونم فقط یه بار. اگه ترجمه سیاست و اصلاح اوضاع ایران و دنیا و بشریت و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه تو زندگی ۶۰ متری من اینه که خشایار امسال نباید بیاد ایران، از همشون متنفرم.

۱) شیرین عبادی، وکیل مدافع ایرانی، برنده جایزه صلح نوبل شد.
۲) همان روز قبض صورتحساب مکالمات تلفنی به مبلغ چهل هزار و چهارصد و پنجاه تومان را پشت در منزل مشاهده کردم.

...نمیدونم بزرگ و عاقل شدم یا نزدیک بین و احمق شدم و جرم کثافت زندگی رو مغزم رسوب کرده ولی خب چند وقتی میشه که خبرهای نوع دوم برام مهمتر از نوع اولیها شدن./

دوباره شب شد.

ساعت دو شده و من باید بنویسم. چرا؟؟ نمیدونم، چون به چند نفر آدرس وبلاگو دادم و اومدنو دیدنو comment گذاشتن؟ چون سه چهار ماهه چیزی ننوشتم؟ چون امشب بی خوابی زده به کلم؟ نمیدونم ولی باید بنویسم. حتی نمیدونم از چی، اگه میتونستم از توی این جعبه اسباب بازی فکرای شبونم یکیشو انتخاب کنمو باهاش خوش باشم خب تا الان خوابم میبرد دیگه! گفتم جعبه اسباب بازی ولی امشب عروسکهای جعبه بیشتر شبیه مومیاییها قیافه های ترسناک دارن، همشونم دهن وا کردنو میگن: من مهمترما! من ناناز ترما!‌با من بازی کن! هر کدومشون هم یه ژستی گرفتن، بعضیاشون دست به کمر زدنو جدی وایسادن مثل فکر امتحان رزیدنتی و کافه بلاگ، بعضیاشون کهنه و تیکه پارن -از بس که باهاشون ور رفتم- مثل فکر روزای قدیم مدرسه و بچگی، این فکر لعنتی ٬ف....ز٬ رو هر روز صبح میندازمش بیرون نمیدونم چرا هر شب که میام در جعبه رو باز میکنم باز پررو سر جاشه. فکر نخ نما شده ٬ن..ل٬ هم باز دوباره این چند وقته لباس نو پوشیده هی خود نمایی میکنه-فکر کنم باز باید با ده میلی دیازپام در جعبه رو ببندم حالا اون لعنتیای توش هی خودشونو به درو دیوار بکوبن تا فردا شب./