-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 آبانماه سال 1388 21:42
Medicine is a life of committed mediocrity as opposed to promiscuous genius
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 مهرماه سال 1388 10:06
I am different because I am one of the few people who know we are all the same.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 بهمنماه سال 1385 18:39
In this capitalist world, everybody is so obsessed with having the best that you can get the next to the best for almost nothing
-
Formula of the Universe
دوشنبه 25 دیماه سال 1385 02:04
Randomness times infinity
-
Sex, Lies and the CD
چهارشنبه 15 آذرماه سال 1385 14:06
I nvestigating the cause of surprisingly half deserted streets of a summer night in Tehran , I made acquaintance with Narges . Some 68% of the population preferred to stay home in front of TV sets, instead of their customary leisurely night rides. However, my semi-accidental acquaintance with this prime-time Iranian...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 شهریورماه سال 1385 18:32
There are two kinds of simplicities: one beneath the complexity and one beyond it
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 خردادماه سال 1383 14:48
صدای موزیک بلهوسانه آلبوم خاطرات را ورق میزد. تصاویر جان گرفته و سپس در برابر دود سیگار محو و کمرنگ میشدند. بدنم لمس و گرم شده بود. لبخندها جذاب و آدمها همه ولنگار و سبکسر و دوست داشتنی بودند. در میان این هرج و مرج دلچسب عقربه ها منظم و موذیانه به دوران مهوع خود ادامه میدادند...
-
در بحبوحه Orkut
چهارشنبه 13 خردادماه سال 1383 02:13
هیجانزده فکر کردم که Orkut خود زندگیه! اما ما که زندگی رو تجربه کردیم، چه لزومی داره که یه بار دیگه اینکارو بکنیم!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1383 08:43
در یک لحظه واقعا نمیدونستم: آیا باید در دنباله مدفوع به چاه توالت فرو برم؟ یا حقم اینه که پادشاه دنیا بشم!جدا بین این دو تا شک داشتم! گوشهامو را تیز کردم تا صدا را بشنوم، صدایی که اینجور وقتها لابد باید بگه: "هیچکدوم! تو فرصت اینو داری که مثل یه آدم معمولی طعم زندگی رو بچشی"...اما نشنیدم! صدای تلخ سیفون فضا رو پر کرده...
-
mail box : پر ، answering : خالی
چهارشنبه 5 فروردینماه سال 1383 01:33
روشنش میکنی و connect میشی، یه عکس مامانی پیدا میکنی و میچسبونیش به mail ات. میری تو address book و همه رو select میکنی، آدرسها مثل قطار مورچه های ۱۰-۱۵ کاراکتری پشت هم ردیف میشن. send رو میزنی و تموم! اینم از تبریک عید! همش رو هم شد دو دقیقه و سی و هفت ثانیه... عجب چیزیه این اینترنت! حتی "دوست داشتن" رو هم راحت کرده؛...
-
زندگی انتزاعی
پنجشنبه 14 اسفندماه سال 1382 00:55
نمیخوام زندگیمو روی "گوبلن"های خوشگل بدوزم، دوست دارم نقاشیش کنم. اما میترسم از دور که نگاه کنم خودم هم از نقاشی خودم خوشم نیاد...شاید خیلی هم مهم نباشه که نقاشیت قشنگ نشه؛ اگه دست آخر بتونی گرون بفروشیش بقیه برای همه خطهای کج و کولش کلی معنا و مفهوم پیدا میکنن.
-
R : Profanity
پنجشنبه 16 بهمنماه سال 1382 07:40
یه کفش تنگ میتونه پاتو بزنه، حتی اگه داری با "مریلین مونرو" یه شراب صد ساله میخوری، فرداش حتما باید صبح زود بیدار شی اونم درست یه شب رویایی که اصلا دوست نداری تموم شه، دو تا سلول گوگولی لعنتی باید با هم قاطی شن حتی اگه تو اصلا نخوای؛ خدایا! خیلی ممنون از اینکه اینهمه چیز میز بهمون دادی ولی ببخشیدا نمیشد بعضی وقتا......
-
صدای بم
چهارشنبه 10 دیماه سال 1382 08:23
خبرش رو میشنوم، نگران میشم، نکنه من رو بفرستند، اونجا سرده، جای خواب نیست، من نمیتونم تو چادر بخوابم، تو گرما و سکوت خونه باید کلی با خودم کلنجار برم تا خوابم ببره، تو چادر که دیگه تکلیفش معلومه...نمیفرستندم! هزار تومنیها رو تو دستم مچاله میکنمو میندازم تو صندوق، برای من بسه، نه؟ میرم تو خودمو سعی میکنم با تئوری قضیه...
-
عکس قدیمی
شنبه 29 آذرماه سال 1382 08:43
موهاش کوتاه و بهم ریخته، صورتش لاغر و نگاهش گیج و امیدوار به آینده - و به من - بود. کاش میشد دست این پسرک سیزده ساله رو بگیرمو ببرمش یه گوشه، آروم و شمرده - یه جوری که به دلش بشینه - بهش بگم: " منو ببخش! من به رویاهات عمل نکردم."
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 آذرماه سال 1382 16:53
توی دنیا عقل زیاد هست، پزشک زیاد هست، عشق و عیش و پول و درد و ترس و داستان و وبلاگ هم زیاد هست، اما ازین حسی که هومن بیست و هفت ساله موقع قدم زدن زیر اولین برف سال هشتاد و دو تهران داره فقط یه دونه هست...با هیچیم تاختش نمیزنم!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 آذرماه سال 1382 19:20
همیشه فکر میکردم باید یه جور دیگه باشم، نمیخواستم موفقیت رو از کسی التماس کنم، میخواستم واقعا برتر باشم. در مقابل فرمولهای رایج موفقیت هم خیلی مقاومت کردم. چند سال اخیر البته تغییر کردم. شاید من نتونستم اونیکه میخوام بشم یا شایدم خاصیت سنه که افتخار آدم به داشته هاش بیشتر از امیدش به نداشته هاش بشه. اینه که وقتی چند...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 آذرماه سال 1382 08:49
ایران خیلی بده! آدماش صبح به صبح پیراهنای اتو نکردشونو رو اون بدنهای حموم نکردشون میپوشن و میرن سر کار یه مشت دروغ میگن و پشت هم اندازی میکنن و موقع برگشتن هم خانمهای خوش توالت تو خیابون رو دید میزنن و هی بی فرهنگی میکنن و از چراغ قرمز رد میشن، پلیسه رو هم- نه که مثل خودشونه - با یه هزاری ردیفش میکنن. بعدش هم که میرسن...
-
در یک هفته
سهشنبه 4 آذرماه سال 1382 08:10
فیلم ٬سفید٬ ٬کیسلووسکی٬ رو میبینم و تا مرز گریه میرم، نوشته ٬براردینلی٬ رو راجع به فیلم میخونم و حرصم میگیره که چرا بیشتر از من سرش میشه. اورکت جدیدی میخرم، در خانه تنم میکنم و نیم ساعت قدم میزنم. تو یه جمع جدی میرم دستشویی جلوی آینه شکلک در میارمو برمیگردم سر جام میشینم. چیزی که دو روز پیش خوندم از یادم میره و فکر...
-
درس خواندن در پادگان
چهارشنبه 28 آبانماه سال 1382 13:48
صدای وزوز و نور سرد لامپ مهتابی، بوی ترش و تیز آش خشکیده تو بشقاب، منظره خشن کمد های آهنی چرک و زنگ زده و سر و صدای زمخت و لهجه های غریب چند تا سرباز لابد دهاتی و بی سواد دنیای دوروبر منه. دنیای تو کتاب اما دنیای جدول و نمودار، دنیای دکتر آندریولی و همکاران، کریدور های دراز و شیک بیمارستانهای آرکانزاس و اوهایو و کله...
-
افکار خیس خورده بعد از حمام.
یکشنبه 25 آبانماه سال 1382 08:52
دستمو عقب کشیدم، حوله رو بر نداشتم، همونجور از حمام اومدم بیرون. نمیدونم اثر خواب خوب دیشب بود یا بوی کف ریش جدیدم که حس کردم افق ذهنم باز شده. نشستم و سرم رو تو دستام گرفتم، مثلا خواستم برم تو خلاء حسی. فکر کردم اگه همینطور لخت در خونه رو ببندم، برم بیرون و یه صابون حسابی به اون تیکه حافظه تو مغزم بزنم چه بلایی سرم...
-
دوره فشرده درس شیمی
چهارشنبه 21 آبانماه سال 1382 15:57
"گذشته" تو "الکل" حل نمیشه، اینو مطمئنم!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 آبانماه سال 1382 08:55
من مسئولم، در برابر همه اسباب بازیهای شکسته و داغون شدم، همه گاوها و گوسفندهایی که گوشتشون رو خوردم، همه کاغذهای زرد شده کتابها و جزوههای مثلثات و ادبیات و بیوشیمی و پاتولوژی، در برابر همه خوابهایی که زنگ ساعت ۵:۳۰ صبح پارشون کرد. در برابر همه اون آدمهایی که دود گازوییل سرویس مدرسه منو خوردن، در برابر هزاران لیتر آب...
-
زمان : نیمه شب
یکشنبه 4 آبانماه سال 1382 00:02
قطره قطره روی چشمهای بازم میلغزد و میرود... و چه سیال غلیظیست شب./
-
یه داستان تکراری.
پنجشنبه 1 آبانماه سال 1382 02:17
بزرگراه همت ترافیک بود، مثل همیشه یا شایدم یه کمی بیشتر از همیشه ٬٬نه مثل همیشس دیگه لابد بازم همه دنیا باهات لج کردن، خودم باید عقلم میرسید آدم ساعت ۸ شب که نمیاد تو همت همون جا که گل رو گرفتم باید مینداختم تو نیایش٬٬ ولی نه، تا حالا از اونجا نرفته بود، امروز هم روز تجربه های جدید نبود؛ حداقل میدونست که تو این همت...
-
برای خشایار که خیلی دلم براش تنگ شده
یکشنبه 27 مهرماه سال 1382 15:18
از گپ زدن تو حیاط مدرسه موقع تعطیلی ناگهانی امتحانهای ثلث دوم تو موشک بارون سال ۶۶ تا کمودور ۶۴ ی که یه روزایی تمام زندگیمونو پر میکرد، از نیمکت آخر کلاس و درسهایی که هیچوقت گوش نکردیم تا فرودگاه مهرآباد سال ۷۹، خشایار و حرفاش یه جوری قاطی همه خاطره های من هست. این جور حرفا تکرارین، میدونم، اما نه برای من، چون من با...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 مهرماه سال 1382 00:53
۱) شیرین عبادی، وکیل مدافع ایرانی، برنده جایزه صلح نوبل شد. ۲) همان روز قبض صورتحساب مکالمات تلفنی به مبلغ چهل هزار و چهارصد و پنجاه تومان را پشت در منزل مشاهده کردم. ...نمیدونم بزرگ و عاقل شدم یا نزدیک بین و احمق شدم و جرم کثافت زندگی رو مغزم رسوب کرده ولی خب چند وقتی میشه که خبرهای نوع دوم برام مهمتر از نوع اولیها...
-
دوباره شب شد.
پنجشنبه 10 مهرماه سال 1382 02:52
ساعت دو شده و من باید بنویسم. چرا؟؟ نمیدونم، چون به چند نفر آدرس وبلاگو دادم و اومدنو دیدنو comment گذاشتن؟ چون سه چهار ماهه چیزی ننوشتم؟ چون امشب بی خوابی زده به کلم؟ نمیدونم ولی باید بنویسم. حتی نمیدونم از چی، اگه میتونستم از توی این جعبه اسباب بازی فکرای شبونم یکیشو انتخاب کنمو باهاش خوش باشم خب تا الان خوابم میبرد...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 تیرماه سال 1382 09:28
اسارت خیلی سخته، ولی سر کردن با گوریل ها از اونم سخت تره، اونقدر سخت که حتی وقتی برای چند ساعت آزاد میشی دیگه خودت نیستی، یه جورایی تو هم یه گوریلی... اونایی که منو از نزدیک میشناسن خوب میفهمن که چرا این یک ماهه مطلب ننوشتم!
-
فرار از تلاش برای برنده بودن
چهارشنبه 7 خردادماه سال 1382 15:06
چند روز پیش بابک تو وبلاگش یه مطلب نوشته بود که خلاصش این بود که شما مینوسین برای خودتون یا برای اینکه مشتری جمع کنید؛ راجبش فکر کردم، راستش منم مثل همه آدمای معمولی دیگه دوست دارم که نوشتهام خونده بشه ولی اگه بخوام که خواننده و تحسین کننده زیاد داشته باشم باید بیفتم تو بازار و بازی وبلاگ؛ وقتی هم که می خوای بازی کنی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 اردیبهشتماه سال 1382 09:27
٬هومن٬، این کلمه با خطی که سیزده سال فارسی ننوشتن حسابی کج و کولش کرده روی آلبوم عکسی که کاوه بهم داده نوشته شده، تا با آلبوم سایر بچه ها اشتباه نشه و من نگاهم رو این کلمه خشک شده؛ حتی برام از خود عکسها هم جالبتره، هنوزم میشه توش رگه هایی از خط سابقش رو دید... نمیدونم شاید سرنوشت ایرانیا این بوده که همشون آواره باشن و...