درس خواندن در پادگان

صدای وزوز و نور سرد لامپ مهتابی، بوی ترش و تیز آش خشکیده تو بشقاب، منظره خشن کمد های آهنی چرک و زنگ زده و سر و صدای زمخت و لهجه های غریب چند تا سرباز لابد دهاتی و بی سواد دنیای دوروبر منه. دنیای تو کتاب اما دنیای جدول و نمودار، دنیای دکتر آندریولی و همکاران، کریدور های دراز و شیک بیمارستانهای آرکانزاس و اوهایو و کله های کچل و کت و شلوارهای هزاردلاری آدمهای حروفچینی شده است. این دوتا دنیای بی ربط با همه فاصلشون الان تو ذهن من به یه فصل مشترک رسیدن : از هردوتاشون بدم میاد!

افکار خیس خورده بعد از حمام.

دستمو عقب کشیدم، حوله رو بر نداشتم، همونجور از حمام اومدم بیرون. نمیدونم اثر خواب خوب دیشب بود یا بوی کف ریش جدیدم که حس کردم افق ذهنم باز شده. نشستم و سرم رو تو دستام گرفتم، مثلا خواستم برم تو خلاء حسی. فکر کردم اگه همینطور لخت در خونه رو ببندم، برم بیرون و یه صابون حسابی به اون تیکه حافظه تو مغزم بزنم چه بلایی سرم میاد، پنج سال دیگه کجام: کنار خیابون؟ تو یه آسایشگاه روانی؟ یا تو قبرستون؟ یه جور کیف و ترس بخصوصی تو این فکر بود، البته داشتم به نتایجی هم میرسیدم که یهو سردم شد. اومدم لباسهامو پوشیدم و یه چای داغ برای خودم ریختم.-"نه پسر، تو اینکاره نیستی!"

دوره فشرده درس شیمی

"گذشته" تو "الکل" حل نمیشه، اینو مطمئنم!