صدای موزیک بلهوسانه آلبوم خاطرات را ورق میزد. تصاویر جان گرفته و سپس در برابر دود سیگار محو و کمرنگ میشدند. بدنم لمس و گرم شده بود. لبخندها جذاب و آدمها همه ولنگار و سبکسر و دوست داشتنی بودند. در میان این هرج و مرج دلچسب عقربه ها منظم و موذیانه به دوران مهوع خود ادامه میدادند...
جالب و خیال انگیز بود
سلام
این اولین بار است به وبلاگ شما سر می زنم و خوشحالم با این وبلاگ آشنا شدم.
بیشتر نوشته های شما را خوندم. همه آنها جالب و زیبا بودند. من عاشق این سبک نوشته ها هستم.
موفق باشید.
بعضی وقتا آرزو میکنم ایکاش میشد زمان را نگه داشت....اما بادر آوردن باتری ساعت فقط برای لحظاتی شادم....
Nights in white satin
never reaching the end
letters I've written
never meaning to send
بعضی وقتا فکر میکنم کی این مرض گذشته گرایی ما خوب میشه؟ شاید فقط وقتی به گذشته برگردیم.
آن عقربه های لعنتی ...
چطوری پسر؟ حداقل تو این یکی دو ماه باید از حرکت عقربه ها خوشحال باشی. خواستم بنویسم دلم برات تنگ شده دیدم همچین تنگم نشده. خوش باشی.
یه جورائی اگه این عقربهها نگذرند ، دیگه آن گذشتهای که با آن حال میکنی درست نمیشود. پس بگذار عقربهها کار خودشان را بکنند و تو هم کار خودت را بکن . فقط یادت باشد که در بدترین شرایط بهترین امکان را جستجو کن.
وقتی دبستان می رفتم ساعت دیواریمون درست روبروی تخت دو ظبقه ای بود که من رو طبقه دومش می خوابیدم .
هر روز صبح جمله ای که از ذهنم می گذشت این بود که :
ثانیه ها در گذرند و زمان هرگز متوقف نمی شود .
و هر روز که می گذره انگار مسابقه ی عقربه ها با هم سرعت بیشتری می گیره !!!
با درود...
از آنجایی که خودم نیز یک وبلاگنویسم، به خوبی درک میکنم که شما با تمام مشاغلی که دارید، وقت نمیکنید تمام نوشتههای من را بخوانید ولی به هر حال با توجه به شناختی که از شما دارم و از نوشتههایتان برمیآید که برای خوانندگان و مخاطبان خودتان ارزش قائلید...
خیلی دوست داشتم بعد از اینکه مدتی است کارهای شما را در بلاگتان دنبال میکنم، نخستین پیام خودم را برایتان بگذارم.
کوروش ضیابری هستم، 14 ساله... ساکن استان گیلان و در کنار طبیعت به خاک سپرده شده و مرحوم رشت و آستارا و دریای به خواب رفتهی انزلی ... من به اقتضای شغل و پدر و مادرم که از روزنامهنگاران برجستهی استان هستند و در گذشته از سران چپ استان نیز به شمار میرفتند، وارد کار فرهنگی شدم و از کودکی به جای اینکه دور و بر خودم، ماشین پلیس اسباب بازی و خانههای پلاستیکی ببینم، کاغذ و قلم و روزنامه دیدم.
نشریهی ما از آنجا که پدرم مدتی مشاور وزارت ارشاد بود، تغییرات رویه داد و همگی این تغییرات را به حساب محافظهکاری ما گذاشتند که مگر نه این است که سنگ نیز در طول حیات خود تغییر شکل نمیدهد و مگر همین آقایان عماد باقی و محسن آرمین و اکبر گنجی اصلاحطلب فعلی با این همه ادعای آزادیخواهی نبودند که در اشغال سفارت امریکا شرکت کردند و خشم ریگان را برانگیختند و این همه تحریم متوجه ایران شد...
کاری نداریم، من با توجه به همهی این مسایل در عرصهی روزنامهنگاری پیشرفت کردم و مقامهایی از جمله بهترین خبرنگار و پژوهشگر را در سالهای اخیر در رشت کسب کردم. وارد عرصهی کامپیوتر شدم و فعلا برای راهیابی به المپیاد جهانی طراحی وب فنلاند تلاش میکنم. مدرک ciw مدرکی است که در زمینهی طراحی وب پس از 5 سال کسب کردم.
حاصل کارم در عرصهی ترجمه و نویسندگی و کتابهایم را در سایت ایمان امروز گردآوری کردم...
اینها را اینجا ننوشتم که:
1- بگویم خیلی نابغهام و میفهمم و خیلی خودم را دوست دارم.
2- بیایم و از تریبون وب شما کمی خودنمایی کنم و کسب شهرتی بیش
بلکه این پیام را گذاشتم که بگویم
1- کارهای شما را پیگیرانه دنبال میکنم و از آنها لذت میبرم...
2- فضای کارهای شما، مرا یاد شعرهای محمد نوری میاندازد:
از دلاویزترین... روز جهان،
خاطرهیی با من است...
خاطرهیی با من است...
باز سحری بود و هنوز..
گوهر ما، به گیسوی شب آویخته بود...
من به دیدار سحر میرفتم..
3- خیلی خوشحال میشدم اگر مورد حمایت آدمهای مهم قرار میگرفتم.. کسی لینکی به من میداد، یا...
4- کارتان را ادامه دهید... واقعا دوستداشتنی مینویسید.
با تشکر
key up mikoni man sar mizanam vali up nemikoni bye see vu
وبلاگت خیلی قشنگه.
نوشته هات جالبه . تبادل لینک هم میکنمیم. به وبلاگ منم یه سری بزن http://panama-group.blogsky.com منتظر نظرت تو وبلاگم هستم.
تا بعد . بای بای
my yahoo!id : pedram_ap
فقط میتونم بگم واقعا قشنگ بود و جالب :)
سلام من هم میخوام برم orkut ولی هیچ کسی اونجا نمیشناسم. اگر تونستی کمکم کن
چرا دیگه نمی نویسید؟
سلام....خوشحال میشم به منم سر بزنین
سبک نوشته هاتون گرم و زیباست.....
تنها بدی یک ساعت این است که اگرچه می تواند انسان را شیفته و واله ی خود کند اما عقربه های همیشه موذیانه به دوران مهوع خود ادامه می دهند...
سلام
وبلاگ قشنگی داری.
اگه هفته ای یه بار به وبلاگ من سر بزنی خیلی خوبه!
خب حالا شما نمیخوای ادامه بدی !؟
نطقت کور شده؟
رفتن بدون خداحافظی خیلی سخت کاش ما وقتی آلبوم خاطراتمون ورق می زدیم تصاویر جان گرفته با لبخند از ما جدا می شدند.
دوست داشتم.... نوشته هات رو میگم .... دوست داشتم
گفتی میخوام دوباره بنویسم که. پس چی شد؟
خیلی خوبه ولی بهتر نیست یه خورده مودی تر باشی؟
من خیلی اتفاقی با سلیتتون آشنا شدو ولی خیلی خوشم اومد
آه