شب بود، تو خیابون وایساده بودم، زل زده بودم به یه پنجره. نه اینکه چیز خاصی توش بود، نه، یه پنجره خیلی معمولی بود، با یه نور هرمی شکل که ازش بیرون اومده بوذ و قسمتی از درختهای اطراف رو روشن کرده بود؛ چند تا پوستر روی دیوار اتاق بود، نمیدونم پوستر چی، از اون فاصله اصلا معلوم نبود؛ حدس زدم لابد اتاق یه بچه مدرسه ایه؛ فکر کردم الان حتما تو اتاقش نشسته و در حالی که پدر مادرش فکر میکنن درس میخونه داره خودش رو با رویاهاش سرگرم میکنه؛ درست مثل قبلنهای خود من؛ ساعتها توی اون اتاق میشستم و فکر میکردمو فکر میکردم... ولی نمیدونم چرا تو اونهمه وقت هیچموقع به فکرم نرسید سرم رو از پنجره اتاقم بیرون بیارم و اون مردو که آروم ولی با حسادت به پنجرم زل زده ببینم، مردی که اتاق رویاهاش دیگه خالی خالی شده بود./
نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1382 ساعت 05:35 ب.ظ

خشایار یکشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1382 ساعت 12:26 ب.ظ http://ksajadi.com/fblog

هومن جان. خیلی باحال و قشنگ مینویسی. ادامه بده. تموم نشو. بسیار لذت میبرم نوشته هات رو میخونم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد