ساعت دو شده و من باید بنویسم. چرا؟؟ نمیدونم، چون به چند نفر آدرس وبلاگو دادم و اومدنو دیدنو comment گذاشتن؟ چون سه چهار ماهه چیزی ننوشتم؟ چون امشب بی خوابی زده به کلم؟ نمیدونم ولی باید بنویسم. حتی نمیدونم از چی، اگه میتونستم از توی این جعبه اسباب بازی فکرای شبونم یکیشو انتخاب کنمو باهاش خوش باشم خب تا الان خوابم میبرد دیگه! گفتم جعبه اسباب بازی ولی امشب عروسکهای جعبه بیشتر شبیه مومیاییها قیافه های ترسناک دارن، همشونم دهن وا کردنو میگن: من مهمترما! من ناناز ترما!با من بازی کن! هر کدومشون هم یه ژستی گرفتن، بعضیاشون دست به کمر زدنو جدی وایسادن مثل فکر امتحان رزیدنتی و کافه بلاگ، بعضیاشون کهنه و تیکه پارن -از بس که باهاشون ور رفتم- مثل فکر روزای قدیم مدرسه و بچگی، این فکر لعنتی ٬ف....ز٬ رو هر روز صبح میندازمش بیرون نمیدونم چرا هر شب که میام در جعبه رو باز میکنم باز پررو سر جاشه. فکر نخ نما شده ٬ن..ل٬ هم باز دوباره این چند وقته لباس نو پوشیده هی خود نمایی میکنه-فکر کنم باز باید با ده میلی دیازپام در جعبه رو ببندم حالا اون لعنتیای توش هی خودشونو به درو دیوار بکوبن تا فردا شب./
بی خوابی هم یه درد مشترکه.از تو پر دردتر هم پیدا میشه.
خیلی شلوغ بود!
راستی!
من هم یه عروسکم!
salam...
midooni chiye...rooz o shabe ma ba roozo shabe jabeha ke toosh por az aroosake fargh mikone...ta shab biyay bekhabi taze oona bidar mishan miyan soraghet
behtare bahashoon bazi koni ta bezaran ke bekhabi...!
میدونی چقدر فکر کردم تا (فکر کنم) فهمیدم منظورت از ن...ل چیه؟
سلام چاکـــــــــــــــــــــــــر. ارادتمند. وبلاگ خوب و باحالی دارم. از اشنایی با شما خوشبختم. موفق باشید. به وبلاگ ما هم افتخار بدین و سری بزنید. فعلا بای بای
با این همه ، باز هم دوباره صبح می شود . این رسم سمج زندگی ست...
«« مقصد کجاست ؟ » من پرسیدم
او گفت : « راه »
مقصد همین تلاش قدمهای ماست
گیرم به اشتباه.»
به خودت زحمت نده اصلا. کافه بلاگ اهمیت نداره.
دیازپام داروی خوبیه.ازش غافل نشو.
بذار بکوبن دکتر. . ما هم میکوبیم. همه میکوبن. اصلا این سر تا تو دیوار کوبیده نشه سر نمیشه. همون دیازپامی که تو میخوری و کلردیاز پوکسایدی که اون یکی میخوره و بقیه کس شعرای جدیدی که مد شده یه جور سر تو دیوار کوبیدنه.
ولی من هر چی فکر کردم بازم نفهمیدم ن..ل. چیه !
می دونی پسرا دوست دارن عروسکاشونن باهاشون بزرگ شن . وقتی بچن یه ماشین دوست دارن ولی وقتی که بزرگ تر میشن تریلی و کامییون
و وقتی هم که خودشون واقعا بزرگ میشن و به یاد گذشته می افتند حالشون از کارای خودشون بهم میخوره ٪
بابا تو که اینقدر لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمی بره
بی چاره جای این دروری ها برو فکر نون باش خربزه ......... آب آب آب
.......به قول کافه بلاگی ها ..بلاگ یه گوی دیگست...........
سلام . نمی دونم کی اینو می خونید . به هر حال من حیلی از وبلاگ شما خوشم اومده . امیدارم زود به زود آپدیتش کنید .
اگه به من هم سر بزنید خوشحال می شم . خداحافظ .
من جای شما بودم اون جعبه رو با عروسکای توش...می انداختم تو رود خونه و جاش یه جعبه خالی می خریدم و توشو با عروسکهای دلخواه خودم پر می کردم عروسک هایی که هر شب برام بخونن و بر قصن تا من خوابم ببره....