از گپ زدن تو حیاط مدرسه موقع تعطیلی ناگهانی امتحانهای ثلث دوم تو موشک بارون سال ۶۶ تا کمودور ۶۴ ی که یه روزایی تمام زندگیمونو پر میکرد، از نیمکت آخر کلاس و درسهایی که هیچوقت گوش نکردیم تا فرودگاه مهرآباد سال ۷۹، خشایار و حرفاش یه جوری قاطی همه خاطره های من هست. این جور حرفا تکرارین، میدونم، اما نه برای من، چون من با اینا زندگی میکنم اونم فقط یه بار.
اگه ترجمه سیاست و اصلاح اوضاع ایران و دنیا و بشریت و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه تو زندگی ۶۰ متری من اینه که خشایار امسال نباید بیاد ایران، از همشون متنفرم.
دم ودستگاه جدید مبارک ! خوشگل شده !
با وجودی که این مطلب راجع به خشایاره ولی با خوندنش دلم خیلی گرفت. .. تازگی ها خیلی خیلی دلم برا ی اون موقعها تنگ می شه . بچه بودیم دوست داشتیم جای ادم بزرگها باشیم حالا هم که ادم بزرگ شدیم .....
در هر صورت امیدوارم خشایار رو امسال ببینی ... ما هم دلمون براش تنگ شده.
خب الان حدود ۱۰ دقیقه است که تو رفتی و من هنوز تو گهواره خاطرات قدیم که تو و ارش تکونش دادید دارم تاب میخورم.از اینکه نوشته هات اینقدر مخ ادمو کار میگیره خوشم اومد.امیدوارم تو و همه اونایی که جفتمون دوسشون داریم و همه اونایی که جفتمون دوسشون نداریم و و همه اونایی که تو دوسشون داری و من ندارم و همه اونایی که من دوسشون دارم و تو نداری....!نتونستم جمله رو تموم کنمـ (از چنین مادری...!!) تو برام تمومش کن! شب به خیر
« آن روزهای خوب...
آن روزها رفتند...» بعضی حسها ، بعضی یادها ، انگار مهره مار دارند..هرجا که بروی با خودت می بریشان ...
« ای هفت سالگی - بعد از تو هرچه رفت - در انبوهی از جنون و جهالت رفت...»
نمیدونم گذشته همه اینجوریه یا فقط گذشته ما که انگار یه نیرویی بهمون میده که اگه بار همه ضد حالهای دنیا تو سرمون بریزه بازم دستمونو میگیریم بهش و بلند میشیم. واقعا مگه ما چیکار میکردیم؟
هومن جان. یکی از بزرگترین دلایلی که دیگه نمینویسم همینه.
به امید دیدار و تجدید خاطرات.
یادمان باشد که اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق ز هر بی سرو پایی نکنیم
و ای کاش همه مردم شهر
دانه های دلشان پیدا بود...
من نمیدونم چرا بعضی ها خودشونو جای بقیه جا میزنن.کاش جایاینکه مردم دانه دلشون پیدا باشه یه جو جرات داشتن
...rafigh