یه داستان تکراری.

بزرگراه همت ترافیک بود، مثل همیشه یا شایدم یه کمی بیشتر از همیشه ٬٬نه مثل همیشس دیگه لابد بازم همه دنیا باهات لج کردن، خودم باید عقلم میرسید آدم ساعت ۸ شب که نمیاد تو همت همون جا که گل رو گرفتم باید مینداختم تو نیایش٬٬ ولی نه، تا حالا از اونجا نرفته بود، امروز هم روز تجربه های جدید نبود؛ حداقل میدونست که تو این همت لعنتی گم و گور نمیشه و بالاخره میرسه. ساعتشو نگاه کرد: کلا نیم ساعت وقت داشت، فکر کرد که اگه یه ربع زودتر از شرکت زده بود بیرون الان هول نمیزد یا شایدم موقع حاضر شدن زیادی لفتش داده بود ٬٬ بذ‌ار ببینیم اینهمه ور رفتم حالا خوب شدم؟٬٬ ترافیک بود و دنده خلاص، آینه رو از کیفش در آورد ٬٬دیگه خوبه دیگه، بهتر از این نمیشم ٬٬ اون جوش لعنتی باید همیشه این موقعهای استرسی بزنه بیرون ولی خب این کرم پودر mila d'piz جدیده هم خیلی خوب بود و اصلا جاش هم معلوم نبود، بی خوابی دیشب هم هنوز زیر چشمهاشو گود نیانداخته بود ٬٬تا ۴۸ ساعتو میکشم بعدش دیگه گود میافته،، خوب بود که امروز بعد از دو هفته رژیم اقلا یه ناهار درستو حسابی خورد وگرنه محال بود تا الان سر حال بمونه . از صورتش فارغ شد و رفت سراغ لباسهاش، بالای شلوارشو که نگاه کرد یه لکه سفید کوچولو دید٬٬ لا مسب این دیگه چیه ٬٬ چطور تا حالا ندیده بودش انگشتشو با با آب دهان خیس کرد مالید رو لکه ولی بدتر بجای اینکه پاک شه رنگ ماتیک سرخابیش رو گرفت، بغض کرد ولی چاره چی بود، مجال گریه زاری نبود، خریدارش هم؛ بعلاوه اشک ریملهاش رو میشست و میاورد تو صورتش و وضعو از اینم خرابتر میکرد، نشد دیگه آخرشم باید اون دگمه پایینیه مانتوش رو میبست ،،چه خیالیه،، ولی الان نه، موقع پیاده شدن، الان اگه میبستش چروک میشد. خیالش از خودش راحت شد و بیرون رو نگاه کرد؛ ماشینها آروم آروم راه افتادن ،، باز خوبه از وایسادن خیلی بهتره٬٬ تو ماشین بغلی سه تا پسر بودن که زل زده بودن بهش لابد ژستای مسخرشو دیده بودن ٬٬ گور باباشون٬٬ چه اهمیتی داشت؟ اونم امروز! ترافیک هم یواش یواش داشت سبکتر میشد، ساعتو دوباره نگاه کرد ،،میرسم،، ضبطو روشن کرد از متن فرانسوی آهنگ هیچی نمیفهمید ولی یه جور احساس رمانتیک بهش میداد که براش شیرین بود: مخصوصا این که از وقتی که براش mail زده بود و گفته بود داره میاد با یه ،خبر خوب، فقط همین نوارو گوش کرده بود؛ از ،آمور مامور، خواننده بوی عشق و خاطره بلند میشد. حرفهایی که آماده کرده بود بهش بزنه یه بار دیگه تو ذهنش مرور کرد ولی الان همشون به نظرش بیمعنی و تکراری میومدن ،،همونجا هر چی گفت فکر میکنم یه چیزی میگم دیگه، حرف زدن که بلدم،، چند تا قطره بارون رو شیشه نشست. شیشه ها رو داد بالا و خدا رو شکر کرد که نیم ساعت زودتر بارون نگرفته وگرنه از ترافیک همت خلاصی نداشت. :کیلومتر شمارو نگاه کرد، ۱۱۰ ، برای بارون زیاد بود، پاشو رو گاز شل کرد، صدای ضبطو کم کرد ،، باید حواسم جمع باشه زیاد تو هپروت نرم ،، یه تصادف الکی همه چیزو بهم میریخت، همه چیزو. سر چهار راه چراغ قرمز بود و آروم ماشینو نگه داشت. بلافاصله پسر گلفروش آمد و زد به شیشه، برگشت گل خودشو به پسره نشون داد و با لب زدن گفت خودم دارم ٬٬شیکشم دارم،،‌ چراغ سبز شد و صورت گلفروش خیلی زودتر از دفعه های فبل از ذهنش محو شد... رسید به پارکینگ فرودگاه و پارک کرد، گل رو از صندلی بغل برداشت و خواست پیاده شه که دوباره برگشت و گرده های گل رو از صندلی پاک کرد ٬٬ خدا رو چه دیدی، ‌یه وقت دیدی با من اومد٬٬. به موقع بود. تا سالن رو آروم رفت که کفشاش گلی نشن . ته سالن شناختش ولی اون نمیدیدش، حواسش به دختر بلوندی بود که دستشو گرفته بود. دستهاش چاقتر و پشمالو تر از قبلها شده بود. از سالن زد بیرون حالا میفهمید منظورش از ،خبر خوب، چی بوده. تا ماشینو دوید، تو گل، ‌کفشها و شلوارش پر شد از لکه های کوچیک و بزرگ گل، روی اون لکه کوچولوی سرخابی هم یه لکه بزرگ گل افتاد؛ آخه یادش رفته بود که دکمه پایینیه مانتوش رو ببنده.
نظرات 9 + ارسال نظر
ارکیده پنج‌شنبه 1 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:24 ق.ظ http://koochi.persianblog.com

سلام هومن ، من به این صفحه لینک داده ام ،‌ امیدوارم بازهم بنویسی.

بابک پنج‌شنبه 1 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:02 ق.ظ

آنچه من می دانم
آنچه تو می دانی
همه حرف دل و جان
همه از این و از آن
تو همان پنجره بسته فردای منی
که اگر بگشایم
منظری نو به جهان باز شود
حرفها از ته دل باز هم آغاز شود
دل به دریا زده ای
تا که مرداب شود رود روان
تا که آن رود پر از راز شود
حالیا خانه دل
آری ای دوست اثر ساز شود

حسین جمعه 2 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 07:39 ق.ظ http://mahoordad.persianblog.com

سلام . بابا داستان نویس . نویسنده . تفکر . باز هم بنویس . تمام نظراتم را که در کافه دادم پس منتظر دومیش هستیم .هیچ جا نمیریم همین جا هستیم .

آریا جمعه 2 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:51 ب.ظ http://arya-bm.persianblog.com

بسیار متن زیبایی بود

سروناز شنبه 3 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:46 ق.ظ

سلام. به نظر من برای اولین داستان حرف نداره! شخصیت دختره خیلی خیلی جالب بیان شده و حرفهاش و فکرهایی که قبل از قرار می کنه خیلی واقعیه ولی به نظر من اسم داستانت می تونست یه چیز بهتر باشه.

گلابتون شنبه 3 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 02:11 ب.ظ http://www.golabatoon.blogspot.com

خیلی پیشرفت کردی دکتر جان
تحویل هم که دیگه نمی گیری
امیدوارم خوش باشی هر جا هستی و سرحال و شاد

بابک نادعلی شنبه 3 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 04:46 ب.ظ http://babak-n.blogsky.com

تعویض راوی از دانای کل به اول شخص گاهی وقتا گیج کننده است. البته بیشترش با پاراگراف بندی درست میشه. شایدم همین خودش به فضا سازی هیجان کمک میکنه. ولی در کل جدا و بدون پارتی بازی خیلی خوبه.اگه یه وقت تو جایزه رو ببری و من نه، بدجوری ..ونم میسوزه! اصلا بیخود تشویقت کردم.یه رقیب جدی اضافه شد!

مازیار شنبه 10 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 09:57 ق.ظ http://maziar.blogsky.com

خوب بود.داستانها تو خیلی خوب تموم می کنی.

a persian girl in California دوشنبه 19 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 09:40 ق.ظ http://www.apersiangirl.blogspot.com/

Beautiful my friend, you are very talented

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد