افکار خیس خورده بعد از حمام.

دستمو عقب کشیدم، حوله رو بر نداشتم، همونجور از حمام اومدم بیرون. نمیدونم اثر خواب خوب دیشب بود یا بوی کف ریش جدیدم که حس کردم افق ذهنم باز شده. نشستم و سرم رو تو دستام گرفتم، مثلا خواستم برم تو خلاء حسی. فکر کردم اگه همینطور لخت در خونه رو ببندم، برم بیرون و یه صابون حسابی به اون تیکه حافظه تو مغزم بزنم چه بلایی سرم میاد، پنج سال دیگه کجام: کنار خیابون؟ تو یه آسایشگاه روانی؟ یا تو قبرستون؟ یه جور کیف و ترس بخصوصی تو این فکر بود، البته داشتم به نتایجی هم میرسیدم که یهو سردم شد. اومدم لباسهامو پوشیدم و یه چای داغ برای خودم ریختم.-"نه پسر، تو اینکاره نیستی!"
نظرات 10 + ارسال نظر
خاله نسرین یکشنبه 25 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:48 ق.ظ http://nasrin161.blogsky.com

حس جالبی بود
سرمی برم به چاه به یاد تو گاه گاه
زیرا به ناله هایی از این دست محرم است
از جنس زخم هر چه که گویم از آن توست
هر چند دست های تو ازجنس مرهم است
بی سو و بی نهایتی و وصف ناپذیر
آه از دلی که حجم حضور تو را کم است
موفق باشید

پرستو جنگوک یکشنبه 25 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 06:54 ب.ظ http://bineshani.persianblog.com

هومن جان
بدی زندگی اینه که خیلی جاها یکهو متوجه نیستی اینکاره نیستی.
بد دردیه.......
اعتراف کردنش که دیگه بدتر........
خیلی بد شد من رو نمیشناسی البته تعجب هم نداره..
از نوشته هات بسیار لذت میبرم

پرستو یکشنبه 25 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:19 ب.ظ http://parastood.com

کجا نشستی که خیس شدنش اهمیت نداشته؟ توو خونه ما هیچ جا با این مشخصات پیدا نمی شه ...

بابک دوشنبه 26 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 09:54 ق.ظ http://babak-n.blogsky.com

یه جاهایی رو آدم خودش نمیتونه بشوره .مثل پشت کمر! عاشقیتو بکن پسر . اون تیکه حافظه رم اینقدر با الکل و صابون و چیزای دیگه نساب.

محسن دوشنبه 26 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 07:48 ب.ظ http://1golesorkh.persianblog.com

پسر می دونی چیه ؟ اصلا مشکل بشریت از اونجا شروع شد که لباس اختراع شد .

مهدی سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 02:19 ب.ظ http://philip.persianblog.com

سلام خوبه حد اقل شبها رو خوب می خوابی

نگار سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:59 ب.ظ http://rima-34.persianblog.com

سلام عمو هومن . امیدوارم ناراحت نشی که می گم عمو ...
چون به نظر من چندان فرقی نداره ...
من نگفته بودم که دیگه شعر نمی گم . گفتم که شعر تنها نمی نویسم .
نوشته هات یه جوری زیادی با حالن . البته من تا حالا همچین احساسی رو تجربه نکردم . ولی فکر کنم بتونم یه جورایی درکش کنم .
یا حق ...

کاوه سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 09:57 ب.ظ

قبلا هم بهت گفتم اگه این کار رو بکنی نه از کنار خیابون سر در میاری نه از بیمارستان روانی از یه جایی مثل ... سر در میاری که همچین ازت پذیرایی میکنن که اون تیکه حافظه که سهله تمام اجدادت یادت میاد. با بابک (هر چند افتخار آشناییشون رو نداشتم) کاملا موافقم: انقدر به گذشته و خاطراتش گیر نده.

فرناز چهارشنبه 28 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:06 ق.ظ

سلام هومن عزیز
امیدوارم که منو یادت نرفته باشه!به هرحال من خیلی از نوشته هایت لذت میبرم.
میدونم خیلی سخته ولی در همین سختیهاست که ادم بیشتر خودش را میشناسه.
حتما قرار بگذاربا رضا ببینیمت.

مازیار چهارشنبه 28 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:59 ق.ظ http://maziar.blogsky.com

.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد