اسارت خیلی سخته، ولی سر کردن با گوریل ها از اونم سخت تره، اونقدر سخت که حتی وقتی برای چند ساعت آزاد میشی دیگه خودت نیستی، یه جورایی تو هم یه گوریلی...
اونایی که منو از نزدیک میشناسن خوب میفهمن که چرا این یک ماهه مطلب ننوشتم!

فرار از تلاش برای برنده بودن

چند روز پیش بابک تو وبلاگش یه مطلب نوشته بود که خلاصش این بود که شما مینوسین برای خودتون یا برای اینکه مشتری جمع کنید؛ راجبش فکر کردم، راستش منم مثل همه آدمای معمولی دیگه دوست دارم که نوشتهام خونده بشه ولی اگه بخوام که خواننده و تحسین کننده زیاد داشته باشم باید بیفتم تو بازار و بازی وبلاگ؛ وقتی هم که می خوای بازی کنی باید سعی کنی که برنده بشی - یا حداقل اینجوری تو کله من رفته ـ برای من این وبلاگ فرار از چیزیه که هممون از صبح تا شب داریم انجام میدیم: تلاش برای برنده بودن.
اینه که تصمیم گرفتم در اتاقو ببندم و برای خودم بنویسم، حوصله این بازی رو ندارم دیگه، بالاخره هم کسانی پیدا میشن که بیان و بخونن و یه چیزایی از توش پیدا کنن، حتی اگه یه ساعت از کار افتاده هم باشم در روز دو دفعه وقت درست رو نشون میدم./

٬هومن٬، این کلمه با خطی که سیزده سال فارسی ننوشتن حسابی کج و کولش کرده روی آلبوم عکسی که کاوه بهم داده نوشته شده، تا با آلبوم سایر بچه ها اشتباه نشه و من نگاهم رو این کلمه خشک شده؛ حتی برام از خود عکسها هم جالبتره، هنوزم میشه توش رگه هایی از خط سابقش رو دید...
نمیدونم شاید سرنوشت ایرانیا این بوده که همشون آواره باشن و ثمره چندین سال عشق و دوستی رو یه شب تو مهرآباد سقط کنن.