آدم گذشته رو از پشت یه توری نگاه میکنه: محو و نامشخص؛ اما انگار بعضی جاهای این توری سوراخ شده و میشه از توی سوراخ اون صحنه رو دقیق و واضح دید؛ حتی اگه خیلی دور باشه...
سوم دبیرستان بودیم، خرداد ماه. من تو حیاط داشتم با بچه ها گپ میزدم؛ روزای آخر خوشگذرونیمون تو مدرسه بود: از تابستون باید خرخونی رو شروع میکردیم که سر کنکور کم نیاریم؛ اعصابم خورد بود، حوصله درس خوندن اونجوری رو نداشتم، یه لحظه مدرسه رو نگاه کردم و از ذهنم گذشت: نه من نمیخوام دانشگاه برم، نمیخوام باسواد و محترم بشم، نمیخوام پولدار شم، میخوام تا آخر عمرم تو همین مدرسه با دوستام چرتو پرت بگم و دنبال توپ بدوم...درست فکر کرده بودم! /