من مسئولم، در برابر همه اسباب بازیهای شکسته و داغون شدم، همه گاوها و گوسفندهایی که گوشتشون رو خوردم، همه کاغذهای زرد شده کتابها و جزوههای مثلثات و ادبیات و بیوشیمی و پاتولوژی،‌ در برابر همه خوابهایی که زنگ ساعت ۵:۳۰ صبح پارشون کرد. در برابر همه اون آدمهایی که دود گازوییل سرویس مدرسه منو خوردن، در برابر هزاران لیتر آب تصفیه شده ای که به ادرار تبدیل کردم...ولی به این چشمهای خسته تو آینه اصلا نمیاد که از پس اینهمه مسئولیت بر بیان!

زمان : نیمه شب

قطره قطره روی چشمهای بازم میلغزد و میرود... و چه سیال غلیظیست شب./

یه داستان تکراری.

بزرگراه همت ترافیک بود، مثل همیشه یا شایدم یه کمی بیشتر از همیشه ٬٬نه مثل همیشس دیگه لابد بازم همه دنیا باهات لج کردن، خودم باید عقلم میرسید آدم ساعت ۸ شب که نمیاد تو همت همون جا که گل رو گرفتم باید مینداختم تو نیایش٬٬ ولی نه، تا حالا از اونجا نرفته بود، امروز هم روز تجربه های جدید نبود؛ حداقل میدونست که تو این همت لعنتی گم و گور نمیشه و بالاخره میرسه. ساعتشو نگاه کرد: کلا نیم ساعت وقت داشت، فکر کرد که اگه یه ربع زودتر از شرکت زده بود بیرون الان هول نمیزد یا شایدم موقع حاضر شدن زیادی لفتش داده بود ٬٬ بذ‌ار ببینیم اینهمه ور رفتم حالا خوب شدم؟٬٬ ترافیک بود و دنده خلاص، آینه رو از کیفش در آورد ٬٬دیگه خوبه دیگه، بهتر از این نمیشم ٬٬ اون جوش لعنتی باید همیشه این موقعهای استرسی بزنه بیرون ولی خب این کرم پودر mila d'piz جدیده هم خیلی خوب بود و اصلا جاش هم معلوم نبود، بی خوابی دیشب هم هنوز زیر چشمهاشو گود نیانداخته بود ٬٬تا ۴۸ ساعتو میکشم بعدش دیگه گود میافته،، خوب بود که امروز بعد از دو هفته رژیم اقلا یه ناهار درستو حسابی خورد وگرنه محال بود تا الان سر حال بمونه . از صورتش فارغ شد و رفت سراغ لباسهاش، بالای شلوارشو که نگاه کرد یه لکه سفید کوچولو دید٬٬ لا مسب این دیگه چیه ٬٬ چطور تا حالا ندیده بودش انگشتشو با با آب دهان خیس کرد مالید رو لکه ولی بدتر بجای اینکه پاک شه رنگ ماتیک سرخابیش رو گرفت، بغض کرد ولی چاره چی بود، مجال گریه زاری نبود، خریدارش هم؛ بعلاوه اشک ریملهاش رو میشست و میاورد تو صورتش و وضعو از اینم خرابتر میکرد، نشد دیگه آخرشم باید اون دگمه پایینیه مانتوش رو میبست ،،چه خیالیه،، ولی الان نه، موقع پیاده شدن، الان اگه میبستش چروک میشد. خیالش از خودش راحت شد و بیرون رو نگاه کرد؛ ماشینها آروم آروم راه افتادن ،، باز خوبه از وایسادن خیلی بهتره٬٬ تو ماشین بغلی سه تا پسر بودن که زل زده بودن بهش لابد ژستای مسخرشو دیده بودن ٬٬ گور باباشون٬٬ چه اهمیتی داشت؟ اونم امروز! ترافیک هم یواش یواش داشت سبکتر میشد، ساعتو دوباره نگاه کرد ،،میرسم،، ضبطو روشن کرد از متن فرانسوی آهنگ هیچی نمیفهمید ولی یه جور احساس رمانتیک بهش میداد که براش شیرین بود: مخصوصا این که از وقتی که براش mail زده بود و گفته بود داره میاد با یه ،خبر خوب، فقط همین نوارو گوش کرده بود؛ از ،آمور مامور، خواننده بوی عشق و خاطره بلند میشد. حرفهایی که آماده کرده بود بهش بزنه یه بار دیگه تو ذهنش مرور کرد ولی الان همشون به نظرش بیمعنی و تکراری میومدن ،،همونجا هر چی گفت فکر میکنم یه چیزی میگم دیگه، حرف زدن که بلدم،، چند تا قطره بارون رو شیشه نشست. شیشه ها رو داد بالا و خدا رو شکر کرد که نیم ساعت زودتر بارون نگرفته وگرنه از ترافیک همت خلاصی نداشت. :کیلومتر شمارو نگاه کرد، ۱۱۰ ، برای بارون زیاد بود، پاشو رو گاز شل کرد، صدای ضبطو کم کرد ،، باید حواسم جمع باشه زیاد تو هپروت نرم ،، یه تصادف الکی همه چیزو بهم میریخت، همه چیزو. سر چهار راه چراغ قرمز بود و آروم ماشینو نگه داشت. بلافاصله پسر گلفروش آمد و زد به شیشه، برگشت گل خودشو به پسره نشون داد و با لب زدن گفت خودم دارم ٬٬شیکشم دارم،،‌ چراغ سبز شد و صورت گلفروش خیلی زودتر از دفعه های فبل از ذهنش محو شد... رسید به پارکینگ فرودگاه و پارک کرد، گل رو از صندلی بغل برداشت و خواست پیاده شه که دوباره برگشت و گرده های گل رو از صندلی پاک کرد ٬٬ خدا رو چه دیدی، ‌یه وقت دیدی با من اومد٬٬. به موقع بود. تا سالن رو آروم رفت که کفشاش گلی نشن . ته سالن شناختش ولی اون نمیدیدش، حواسش به دختر بلوندی بود که دستشو گرفته بود. دستهاش چاقتر و پشمالو تر از قبلها شده بود. از سالن زد بیرون حالا میفهمید منظورش از ،خبر خوب، چی بوده. تا ماشینو دوید، تو گل، ‌کفشها و شلوارش پر شد از لکه های کوچیک و بزرگ گل، روی اون لکه کوچولوی سرخابی هم یه لکه بزرگ گل افتاد؛ آخه یادش رفته بود که دکمه پایینیه مانتوش رو ببنده.