صدای موزیک بلهوسانه آلبوم خاطرات را ورق میزد. تصاویر جان گرفته و سپس در برابر دود سیگار محو و کمرنگ میشدند. بدنم لمس و گرم شده بود. لبخندها جذاب و آدمها همه ولنگار و سبکسر و دوست داشتنی بودند. در میان این هرج و مرج دلچسب عقربه ها منظم و موذیانه به دوران مهوع خود ادامه میدادند...

در بحبوحه Orkut

هیجانزده فکر کردم که Orkut خود زندگیه! اما ما که زندگی رو تجربه کردیم، چه لزومی داره که یه بار دیگه اینکارو بکنیم!

در یک لحظه واقعا نمیدونستم: آیا باید در دنباله مدفوع به چاه توالت فرو برم؟ یا حقم اینه که پادشاه دنیا بشم!جدا بین این دو تا شک داشتم! گوشهامو را تیز کردم تا صدا را بشنوم، صدایی که اینجور وقتها لابد باید بگه: "هیچکدوم! تو فرصت اینو داری که مثل یه آدم معمولی طعم زندگی رو بچشی"...اما نشنیدم! صدای تلخ سیفون فضا رو پر کرده بود.