صدای بم

خبرش رو میشنوم، نگران میشم، نکنه من رو بفرستند، اونجا سرده، جای خواب نیست، من نمیتونم تو چادر بخوابم، تو گرما و سکوت خونه باید کلی با خودم کلنجار برم تا خوابم ببره، تو چادر که دیگه تکلیفش معلومه...نمیفرستندم! هزار تومنیها رو تو دستم مچاله میکنمو میندازم تو صندوق، برای من بسه، نه؟ میرم تو خودمو سعی میکنم با تئوری قضیه رو حل کنم: به من ربطی نداره!، مگه من زمین رو تکونش دادم؟!، دو دقیقه گزارش تلویزیون همه فلسفم رو بهم میریزه. شب توی مهمانی در مورد لزوم استحکام ساختمانها و مدیریت بحران نظریه پردازی میکنم، نگاهم که پایین میفتد خطهای اتوی شلوارم رو میبینم که همدیگر رو قطع میکنند اما دستهام اصلا زیباتر از دستهای جسد توی تلویزیون نیست. بلند شدن صدای آهنگ "نازی جون" صحبتهام رو قطع میکنه. مشکل افکار مغشوش شبونم هم با یک خط حل میشه: "تا زنده ام قرار است که زندگی کنم!"

عکس قدیمی

موهاش کوتاه و بهم ریخته، صورتش لاغر و نگاهش گیج و امیدوار به آینده - و به من - بود. کاش میشد دست این پسرک سیزده ساله رو بگیرمو ببرمش یه گوشه، آروم و شمرده - یه جوری که به دلش بشینه - بهش بگم: " منو ببخش! من به رویاهات عمل نکردم."

توی دنیا عقل زیاد هست، پزشک زیاد هست، عشق و عیش و پول و درد و ترس و داستان و وبلاگ هم زیاد هست، اما ازین حسی که هومن بیست و هفت ساله موقع قدم زدن زیر اولین برف سال هشتاد و دو تهران داره فقط یه دونه هست...با هیچیم تاختش نمیزنم!