همیشه فکر میکردم باید یه جور دیگه باشم، نمیخواستم موفقیت رو از کسی التماس کنم، میخواستم واقعا برتر باشم. در مقابل فرمولهای رایج موفقیت هم خیلی مقاومت کردم. چند سال اخیر البته تغییر کردم. شاید من نتونستم اونیکه میخوام بشم یا شایدم خاصیت سنه که افتخار آدم به داشته هاش بیشتر از امیدش به نداشته هاش بشه. اینه که وقتی چند روز قبل چاپلوسانه چند تا مزخرف تحویل جناب سرهنگ مقتدر پادگان دادم و اونم با لبخند زردی جوابمو داد حس کردم که دارم پرچم سفید رو بالای سرم تکون میدم.

ایران خیلی بده! آدماش صبح به صبح پیراهنای اتو نکردشونو رو اون بدنهای حموم نکردشون میپوشن و میرن سر کار یه مشت دروغ میگن و پشت هم اندازی میکنن و موقع برگشتن هم خانمهای خوش توالت تو خیابون رو دید میزنن و هی بی فرهنگی میکنن و از چراغ قرمز رد میشن، پلیسه رو هم- نه که مثل خودشونه - با یه هزاری ردیفش میکنن. بعدش هم که میرسن خونه به اون زنهای بغل رون دارشون همش زور میگن. اصلا این ایران شده عین مامانای زشت و بدتیپ و آبرو بر، ولی خب...مامانه دیگه، نه!؟

در یک هفته

فیلم ٬سفید٬ ٬کیسلووسکی٬ رو میبینم و تا مرز گریه میرم، نوشته ٬براردینلی٬
رو راجع به فیلم میخونم و حرصم میگیره که چرا بیشتر از من سرش میشه. اورکت جدیدی میخرم، در خانه تنم میکنم و نیم ساعت قدم میزنم. تو یه جمع جدی میرم دستشویی جلوی آینه شکلک در میارمو برمیگردم سر جام میشینم. چیزی که دو روز پیش خوندم از یادم میره و فکر میکنم خنگم و آخرش هم هیچی نمیشم. ده پانزده تا عدد چند رقمی رو ذهنی جمع میکنمو پیروزمندانه فکر میکنم هیچکس نمیتونه بسرعت من اینکارو بکنه. دستمو روی لبه های تیز زندگی نمیکشمو اونم در عوض دستمو نمیبره...اصلا مهم نیست که دنیا چه جای کثیفیه، مهم اینه که من هنوز همون ٬هومن٬ام!